نيستم تنها، صفا با خاطراتت ميکنم عقدهها را بيتو وا با خاطراتت ميکنم با تو هستم، گرچه ميدانم به يادم نيستي روز و شب حال و هوا با خاطراتت ميکنم غصة شبهاي تنهايي و دوري از تو را از دِل تنگم جدا با خاطراتت ميکنم در ميان موج توفان زاي درياي خيال قايق دِل را رها با خاطراتت ميکنم بيتو سنگين است بر دوش دِلم آوار غم قامت خم را رسا با خاطراتت ميکنم بيبهار روي تو، هرچند پژمردم به باغ باز هم نشو و نما با خاطراتت ميکنم تا نگيرد خرده بر شعر ترم، بيگانهاي واژهها را آشنا با خاطراتت ميکنم اي طبيب دِل، تمام درد دوري از تو را من به تنهايي دوا با خاطراتت ميکنم گرچه پيرم کرد هجرانت به هنگام شباب نوجواني را قضا با خاطراتت ميکنم