من نميگويم، مرا خار هوس دامن گرفت راه تدبير مرا، افسون اهريمن گرفت آخرين جامي که نوشيدم به غايت تلخ بود عقل و هوشم از سر آن صهباي مرد افکن گرفت در گلويم استخوان بشکست، بغضي پايدار از دِلم اندوه، تاب ناله و شيون گرفت بار ديگر، بازي پوچ قضا تکرار شد اشتباه عقل را، اقبال بر گردن گرفت آتشي زد بر دِلم، برق نگاهي نا به گاه اختيار از دستم آن چشمان چشمک زن گرفت با شکر خند لبي شيرينتر از شهد شباب روح فرهاد مرا، از بيستون تن گرفت