حکايت باقيست

← بازگشت به فهرست اشعار

ديدي اي بخت پدر سوخته، با نامردي سر پيري چه بلايي به سرم آوردي پاي در بند قفس ماندم و در باز نشد ريخت بال و پرم و فرصت پرواز نشد همه رفتند و همان گونه حکايت باقيست غم مرا ساغر و مي غصه و حسرت ساقيست هفته و سال و مه عُمر مرا عيدي نيست بودنم را دگر انگيزه و اميدي نيست چشم من بسته به در ماند و دري باز نشد بهر گفتن سخن تازه اي آغاز نشد خون به دِل زين همه تکرارِ مکّرر شده‌ام سير از اين زندگي خستگي آور شده‌ام همه درها به رخم بسته و ديوار شدند دردها بار دگر بر سرم، آوار شدند باز دِل بستم و با دِلشکنان يار شدم رفت آزاديم از دست و گرفتار شدم گوهر ناب دِلم باز خريدار نداشت باز اين دُّر گران گرمي بازار نداشت کاشتم آنچه در اين مزرعه برداشت نداشت و آنچه برداشتم امّا خبر از کاشت نداشت باز هر نقشه کشيدم، همه شد نقش بر آب باز تنهايي و شب ماند و دِل تنگ شباب