سال نو مي رسد و فصل بهار لب تو تا گُل بوسه بکارم، به کنار لب تو گِرد گلهاي چمن خلق جهان مي گردند مردم چشم من امّا به مدار لب تو ياد داري که به هنگام طلوعِ تب عشق بوسه از من بستان بود شعار لب تو سالها رفته از آن روز، از آن مي ترسم که فراموش شود، قول و قرار لب تو ياد آن عهد که با بوسه به در ميکردند خستگي را زِ تنم ايل و تباره لب تو اختر بخت اگر باز، مدد فرمايد شود از نو لب، من آينه دار لب تو هيچ داني که هنوزم به تو مي انديشد آنکه در باغِ غزل بود، هَزار لب تو خانه بر دوش ترين عاشقِ سرگشته منم کز بد حادثه دورم، زِ ديار لب تو آرزويم همه اين است، که از نو فکند لب من رَحل اقامت به جوار لب تو نکند فکر کني، پيرم و افتاده زِ پا ناتوان گشته ام از بردن بارِ لب تو با مدد از نفس عشق به در خواهم کرد همچو دود از دهن کُنده دِمار از لب تو رخصتي ده به من اي خسرو شيرين دهنان تا چو فرهاد بيايم به شکار لب تو بهتر از من به خدا هيچيک از گوهريان نشناسد به جهان قدرِ عيار لب تو لب من باز به ذکر است و دعا، تا نکند گردشِ دور فلک فتنه به کار لب تو بنشين تا بنشيند به سر چشم و لبم گَرد پاي تو گهي، گاه غبار لب تو گرچه بيزار زِ هر سنگم هر دلسنگي دوست دارم بشوم سنگِ مزار لب تو طرب انگيزترين نغمه به گوش آيدم اَر لب من چنگ زند، باز به تارِ لب تو بحر مواج نگاهت اگرم راه دهد لب من را گذر افتد، به گُدار لب تو چه شود باز چو دوران جواني بشود با مي بوسة من دفعِ خُمار لب تو چه شود حکم قضا، بر اثر کيفر عشق لب من را بکشد، بر سر دار لب تو چه شود شب همه شب بوسه زنان تا به سحر لب من راه ببندد به فرار لب تو در شگفتم گل خنده است شکوفا شده، يا شعلة سرکش آتش، زِ شيار لب تو عطر صد باغِ گلِ ياس، پراکنده شود در گشايد چو تبسّم زِ حصار لب تو خنده کن تا دو سهيل سحري، سر بکشند تازه و تر، ز يمين و زِ يسار لب تو بُردم آن روز رقم خورد که در بزم نگاه باختم هستي خود را، به قُمار لب تو سوي کارون بَرَد و ساحل نخلستانم پر و بال غزل قافيه دار لب تو در سرآغاز بهاران چو لب چشمه و رود دور از خشم خزان باد، بهار لب تو همره هرچه که دارم وَ ندارم به جهان اين قصيده غزل ناب نثار لب تو نه زمين و نه زمان، ره به شبابم نزدند دل و دين بُرد زِ من نقش و نگاره لب تو دريغ از پيري و داد از جواني که آن مرگ است و اين يک، زندگاني جواني جلوة صبح سرور است سرِ اين سفره جنس عيش، جور است جواني دورة دل ناگرانيست خَرَد بازيچة دست جوانيست جواني جلوهگاه شور و حال است جوان غرق تمناي وصال است تو را از تو، جواني مي ستاند به هر سويي که خواهد، مي کشاند دهد هوش از سرِ عقلت فراري قرارت ميدهد در بـيقـراري جواني موسم مشق دليريست نه چون پيري که وقت گوشه گيريست جواني آتش و پيري چو آب است غلط گفتم نه آب است اين سراب است سراب پيري و آب جواني توان است اين و آن يک ناتواني جوان استاده و پير اوفتاده است سوار است آن و اين ديگر پياده است جواني ابتداي شور و حال است ولي پيري سرآغازِ زوال است پريرويان که با ناز آشنايند جوان را دل چه آسان مي ربايند جواني شادي و غم پيرساليست پُر است آن جام و اين پيمانه خاليست تعجب نيست، گر دلگير گردد جواني کو به گِرد پير، گردد که آن يک چون گل و اين خار زرد است نصيب گل ز نيشِ خار، درد است جوان را جانِ شيرين بر لب آيد چو با پيري به ناچاري، گرايد غم و شادي به يک منزل نگنجند که با هم اين دو در يک دل نگنجند اگر خواهد نيفتد ديگش از جوش جوان بايد، جوان گيرد در آغوش جوان در بزم پيران، پير گردد چو پير از زندگاني، سير گردد به پيري آنچه بيني نامراديست وداع آدمي با شور و شاديست از آن گفتند پيران سخن ساز «کبوتر با کبوتر، باز با باز» جوان را از طرب هر روز عيد است ز پير امّا چُنين حالي، بعيد است يکي شوق نشست و خيز دارد سبويي از طرب لبريز، دارد يکي ديگر ز خود هم، ميگريزد عصايش گر دهي، از جا نخيزد يکي خندان و آن يک اشک ريزان يکي مشتاق وصل و آن گريزان هر آنچه هست در عهد جوانيست چو زين بگذشت دور ناتوانيست يقين دارم، که همراه جواني سفر را رخت بندد، زندگاني غم ايام پيري پايدار است خزان پيرسالي، بي بهار است همان به تا ز پيري دم نيارم که تاب دور ناکامي، ندارم شنيدم حيرتآور، داستاني به پيري بست دل، دخت جواني جوان ميل جواني داشت، از پير پرش مي خواست ز آن صيد زمينگير نمـييــارست، آن پيــر پــريشان کند رقص جواني با جوانان که پيري و جواني از دورنگ است يکي از شيشه و آن ديگر زِ سنگ است به قانون طبيعت، سنگ و شيشه نميسازند با هم، تا هميشه جواني صد خُم سرجوش دارد جوان آهنگ نوشانوش دارد دَم پير از بساط عيش، سرد است به پيري برگ باغِ عمر، زرد است جواني اوج اعلاي غرور است ولي پير از چنين منزل به دور است به پيري مرگ تدريجي است هستي در اين ميخانه ممکن نيست، مستي امير شاعران و شيخ شيراز چه زيبا پرده بر مي دارد از راز ز شام پيري و روز جواني چنين گويد در اوج نکته داني «جوان را گر نشيند در بغل تير به از آن تا نشيند در برش، پير» کنون من ساز ديگر مي نوازم به بيتي، مثنوي را، ختم سازم که پيري، گر غروب آفتاب است طلوع فجر، دوران شباب است