جواز سفر

← بازگشت به فهرست اشعار

به بال معجزه بگذار، پر بگيرم من جوان بگردم و جاني دگر بگيرم من تمامِ داد دِلم را به شوق ديدن تو از اين زمانة بيدادگر بگيرم من به کف ز وصل تو صهباي زنده ماندن را به نقد اين همه خون جگر بگيرم من به دامن تو زنم دست و از دو چشمانت به عزم سير، جواز سفر بگيرم من هنوز ريشه در آب است، رخصتي تا باز بهار را بسرايم، ثمر بگيرم من چه مي‌شود که چو عهد گذشته، ديگر بار تو را به جاي خيالت به بر بگيرم من چه مي‌شود که شبي جشن بازگشت ترا شباب گونه به پيرانه سر بگيرم من