جامه دران

← بازگشت به فهرست اشعار

دست و پا بسته‌ام و دِل نگران، مي‌ترسم طاقتم طاق شد از ترک‌توان مي‌ترسم پاکشيد ازسرکوي من و پرواز نمود آنکه با رفتنش از رفتن جان مي‌ترسم گفتم از بار جدايي کمرم مي‌شکند منه از خانه برون پاي بمان مي‌ترسم مکن انگشت نماي سر بازار مرا از نشستن به ره حدس و گمان مي‌ترسم مردم شهر به تنهايي من طعنه زنند اهل احساسم و از زخم زبان مي‌ترسم دست در دست تو از کوچه گذر مي‌کردم مگذر از من که من از رهگذران مي‌ترسم التماسم اثري بر دِل سنگش، نگذاشت نکند دِل به کَسي بسته، از آن مي‌ترسم در بهاري به خزان رفت همه هستي من هر بهاري ز شبيخون خزان مي‌ترسم از شبابم خبري نيست پس از رفتن او من از اين آتش افتاده به جان مي‌ترسم