چشمي که نا بگاه، مرا پيش خوانده است از چالهام، به چاه عميقي کشانده است ميخواستم که دم نزنم ز آنچه ديدهام دردا سکوت، جامه صبرم درانده است يـاد هزار خاطـرة تلختـر زِ زهـر خوابم ز چشم دوخته بر در، پرانده است قـد رسـاي صبـر مـرا، کوله بـار درد افزونتر از توان تحمّل خمانده است ديگر براي بودن و ماندن در اين ديار با اين همه شکست، اميدي نمانده است عيبم مکن ز گوشهنشيني که کس چو من از چشمها حديث خيانت نخوانده است از جور دوست جامه دريدن شباب را پيرانه سر، زِ مسجد و ميخانه رانده است