چه شود زمزمهاش باز به گوشم برسد باز از راه، رباينده هوشم برسد آنکه ساز دِلم از رفتنش افتاد زِ کوک و آنکه برگشتنش آرد به خروشم برسد آنکه کوتاهترين تار سر زلفش را به بلنداي جهاني نفروشم برسد چه شود آن که به ناگاه سفر کردن او کوله باري ز غم افکند به دوشم برسد آن که از صحبت من چشم بپوشيد و برفت وآنکه نتوانم از او چشم بپوشم برسد دِل رُبائي که به الهام به من بخشيدن برق چشم سيهش بود سروشم برسد آن که نوشاند شبي جام دو صد بوسه به من از لبش تا که دگر جام بنوشم برسد آرزويم همه اين است که تا باد خزان ننموده است از اين بيش خموشم برسد پير گشتم چه شود آنکه در ايام شباب چون خُم باده بياورد به جوشم برسد