آفتاب زده پـر بـر لبِ بامم، برگرد تهي از جرعة هستي شده جامم، برگرد زندگاني به کنار تو فقط شيرين است بي تو تلخ است مي عُمر به کامم، برگرد ديده بيديدن روي تو، به در دوخته ام اي پرستوي مهاجر، به کُنامم، برگرد با نياز شب وصلت، به نمازم شب و روز نام تو ذکر قعود است و قيامم، برگرد خانهام بي نفس گرم تو سرد است، بيا بهر احيا شدن عيش مدامم، برگرد من همان شاعر عصيانگر دوشم که امروز زير بار غم سنگين تو، رامم، برگرد ديگر از شور شبابم اثري نيست، بيا صيد پا بستة افتاده به دامم، برگرد