خستهام مثل قاب عکسي که رنگ تصويرِ توي آن زرد است گردِ بر رخ نشسته اش، نقشي آشکارا، زِ بارش درد است خستهام، خسته مثل مردي که نامش از بخت بد، پدر گشته بهر روزي به هر دري زده، باز دست خالي به خانه برگشته خستهام خسته تر زِ مردي که درد تأمين آب و نان دارد لحظههاي به خانه برگشتن شرم از روي کودکان دارد خستهام مثل امشب و ديشب مثل فردا شب و دگر شبها مثل وقتي که مردم چشمم خستهاند از نگاه کوکبها خستهام، خسته مثل وقتي که دلم از جور دوستان تنگ است مثل وقتي که فاش، مي بينم ساز دلبستگي بد آهنگ است خستهام مثل روزهائي که از برم بيخيال ميگذري من ترا محو ديدنم، تو به من ميروي و نميکني نظري خستهام خسته مثل وقتي که دستم از دامن تو کوتاه است سهمم از دل به مهر تو بستن شوري اشک و شعلة آه است خستهام مثل خواب چشمانت در فُصول چهارگانة سال مثل وقتي که مرغ دل به قفس ميزند بهر ديدنت پر و بال خستهام مثل دردمندي که بغض بسته است راه فريادش دل او پُر زِ ياد ياران است کسـي امّـا نميکند يـادش خستهام، خستهتر ز مردي که صد طلبکار در کمين دارد ميرسد روز وعده، امّا او عرق شرم بر جبين دارد خستهام مثل مادري تنها که عزيزش هنوز در سفر است سالهـا مـيروند و مـيآيند او هنوزم دو ديده اش به در است خستهام مثل مرغ در قفسي که دلش در هواي پرواز است پر شکسته به خواب مي بيند که به رويش درِ قفس باز است خستهام چون کبوتران حَرَم که براي دو دانه، در دامند گرچه دائم به حال پر زدنند راهِ پـرواز را، نمـيدانند خستهام مثل رانده از وطني که براي وطن دلش تنگ است هر قَدَم بين او و خانة او در نگاهش هزار فرسنگ است خستهام مثل مرد تنهايي که نگاهش نشان زِ غم دارد تا که آبي بر آتشش بزند همنشيني به خانه کم دارد خستهام مثل آن کشاورزي که به صد شوق، بذر ميکارد ليک از بُخل آسمان به زمين بري از خاک، بَر نميدارد خستهام مثل مردِ ماهيگير که به تورش، خبر زِ ماهي نيست در نگاهش به گاه تنگ غروب هيچ رنگي به جز سياهي نيست خستهام، مثل کهنه سربازي که دگر تير در قطارش نيست همقطاران او همه مُردند هيچ چشمي به انتظارش نيست خستهام مثل آن کهنسالي که پَکَر در سراي همسالان چشم او حال بدتري دارد از به در بسته چشم بدحالان خستهام مثل مردِ مفلوکي که در اين خاک خانه اش قبر است آسمانش که نم، نمي بارد در تمام فُصول پُر ابر است خستهام چون پلنگ پيري که خيره بر قرص ماه گرديده است سر پرواز دارد، امّا حيف طعمة تيرِ آه گرديده است خستهام مثل خانه بر دوشي که ندارد، جواز دل بستن مثل آن کس که مثل من خسته است خسته از دل به آب و گِل بستن خستهام مثل شاعري کم دست که کتابش زِ چاپ محروم است در صف خيل خايه مالان نيست زنگيِ زنگ و روميِ روم است ز باغِ گُل، بهارِ من، برايم نوبر آوردي مرا از کُنجِ خلوتگاه تنهايي، در آوردي به خود ميگفتم او ديگر به ديدارم، نميآيد تُرا خشکيده ميپنداشتم، شاخِ تر آوردي شبم را روز کردي، ماهِ زيبايِ زمين گَردَم در آنساعت که از بام اميدم، سربرآوردي به ديدارم قدم را رنجه کردي، عشقِ پاکم را پس از يک عمر، انکارِ مکّرر، باور آوردي چو ديدي، در خُمار افتادهام، با جام بشکسته گشودي غنچة لب را و مي با ساغر آوردي سکوت تلخ را تا بشکني از روي لبهايم ز شيرينان عالم، بوسهاي شيرينتر آوردي به من تاب رها گرديدن از کنج قفس دادي برايم بهر پروازي دگر، بال و پر آوردي به جسمِ بي تو بيروحم، به انفاس مسيحايي تو جانِ تازه بخشيدي، تو روحِ ديگر آوردي به رؤياييترين شهر شبابم، باز گرداندي خبر از خندة نسرين و اشک آذر آوردي