جادوگران

← بازگشت به فهرست اشعار

کنون که در کنارت باختم، نقد جواني را ندارم از تو باور، اين همه نامهرباني را چه پيش آمد، که در پيرانه سر، از من جدا گشتي شکستي، بي بهانه، عهد عشقي آسماني را چه مي‌ديدي، که بي صبرانه در گرماي تابستان به استقبال رفتي، فصل دِلگير خزاني را چه طرفي بستي از بگشودن دروازه‌هاي غم که پيچاندي چنان طومار اندک شادماني را نگهداري نمودم، سالها با خون دِل خوردن علي رغم نبود همدِلي، هم آشياني را ز بيم تير طعن بي‌غمان، در کنج تنهايي به سيلي مي‌زدم بر چهره، رنگ ارغواني را زمان دوري از هم دير بود، آري نمي‌دانم نگه، تا کي تواني داشت دور دار فاني را جدا از شاخه کردي غنچه‌ها را و ندانستي که هر کس بشنود، نفرين کند اين باغباني را به کام ناکسان، بازيچة دست هوس کردي فزون از سي بهار و سي خزان زندگاني را نمانده پنج روزي بيشتر، پنجاهمان طي شد ز بيخُ و بن براندازد خدا، بنيان باني را نمي‌دانم، به افسون کدامين ديو، دستِ رَد زدي بر سينه آخر، آن همه پا درمياني را ندادي فرصتم، تا بر خلاف قول بدخواهان به دِلگرمي بَدَل سازم، فضاي دِلگراني را تو با مسحور سحر ساحران گشتن، نشان دادي در اوج بي‌ثباتي، نقش بيماري رواني را تو خود را طعمة دام دَم جادوگران کردي تو با ديوانگي دامن زدي آتش پراني را تو با رَدِّ تمام چاره سازيهاي عقلاني نشان دادي خِلاف ادعايت، ناتواني را نبودي در غم آيندة گلهاي رنگينم ز خود رفتي چو ديدي دِلفريبي‌هاي آني را تو باطرد تمام دوستان، از فرط خودبيني نديدي چهره‌هاي شوم دشمن‌هاي جاني را يقين دارم که خود را بي‌گمان، مردود مي‌سازي چوبيني با تعقّل، برگه‌هاي امتحاني را ز محو نام من از يادها، ناکام مي‌ماني نبيني ز آنچه داري در نظر، جز ناتواني را ز گنج معرفت بخشيده بر من از ره احسان خداي نغز پردازان، جواز جاوداني را نگهدارندة نام و نشانم، در جهان باشد همان کو، داد بر طبع سخن سنجم رواني را ميان شاعران گر شهره با نام شبابم من نخواهم جز زِ درگاه خدا، نقد جواني را