تکيه ديوار بر عکس پدر

← بازگشت به فهرست اشعار

بي همسفر مسافر تنهاي جاده‌ام بختم سوار مي‌رود و من پياده‌ام جام دلم تُهي شده از شهد زندگيست محکوم سر کشيدن هر تلخ باده‌ام با گردشي عجيب به دوران کودکي پيرانه سر به يادِ پدر افتاده‌ام سي و سه سال دوري از او ره نمي‌زند بر خلوت خيال و خلوص اراده‌ام ترک وفاي عهد نکردم، نمي‌کنم احساس مي‌کنم که همان طفلِ ساده‌ام آن طفل ساده‌اي که به هنگام خستگي سر را به روي شانة گرمش نهاده‌ام وز بوستان چهرة سبز و صميمي‌اش با ناز و با نياز به رُخ در گشادم دستم جدا زِ دست پدر مانده، اي دريغ چيزي نمانده زان همه فيس و افاده‌ام باور نمي کنم ولي انگار از ازل آن داغدار لالة با درد زاده‌ام اين سقف سُست تا نشود بر سرم خراب ديوار را به عکس پدر تکيه داده‌ام دستي نمانده تا بکشم بر سرِ شباب من با دُعاي او سر پا ايستادم کرج 15/11/1398