عاشقت گرديده ام، آتش به جانم کردهاي تير بودم، زير بارِ غم، کمانم کردهاي اختران آرزو و عيش و اميد مرا با غروب خويش، دور از آسمانم کردهاي در دِل امواج توفانِ چه بايد کردها ناخداي کشتيِ بي بادبانم، کردهاي با نبودت، چهارفصلِ هستيم پاييز شد در به غارت رفته باغي، باغبانم کردهاي زير پايت ريختم، دار و ندارِ خويش را آزمون ناکرده رَد از امتحانم کردهاي دِل ترا ميخواهد و من با دِل عشق آشنا تاب جنگيدن ندارم، ناتوانم کردهاي بينفسهاي تو، زندان قفس شد خانهام سنگدِل، دُردي کش دَردي گرانم کردهاي رفتي و نقد شبابم را ربودي از کفم از شر و شور جواني، بينشانم کردهاي