هرچه بادا باد، بالا ميکشم اين جام را مي زنم آتش به جان، منشور ننگ و نام را شاعري نقشآفرينم، در غزل خواهم نوشت مُصحف دِلدادگي، آياتي از الهام را حلقـة مفقودة رازبقـا را، يـافتم عشق روشن ساخت آخر بر من اين ابهام را عشق بر فرزانه و ديوانه، يکسان مي زند با نگاهي ناگهاني راه دال و لام را غافل از آن نيستم، کز پيش صياد اجل گسترانيده است، بهر صيد آدم، دام را پنج روزِ مانده را، با دَم غنيمت داشتن ميکنم خرسند از خود، خاطر خيام را با عبور از سينة امواج، پيدا مي کنم بعد از اين توفان سواري، ساحل آرام را بعد از اين در کورة آغوش آتش پارگان آب خواهم کرد، کوه غصة ايام را بعد عُمري تلخ کامي، از لب شيرين يار با شراب بوسه شيرينتر نمايم، کام را هرچه بادا باد، تا هستم به آيين شباب صرف عشرت ميکنم اوقات صبح و شام را