چه بد تا با دِلم کردي، تو دادي سخت آزارم نميخواهم ترا ديگر ببينم، از تو بيزارم تو تنديس دروغي محض بودي، دير فهميدم چه مي خواهي دگر از من، به حال خويش بگذارم چرا هر لحظه در قاب نگاهم سبز ميگردي چرا هر لحظه زخمي ميزني بر چشم بيمارم رهايي از قفس را بعد عُمري خواب ميبينم مکن بهر خدا زين خواب شيرين باز بيدارم به عهدت اعتمادي نيست، ميداني و ميدانم به دِل بذر دوباره بازگشتت را نميکارم اگر ابري تر از اين، آسمانِ آبيم گردد به پايت اي درخت بي ثمر اشکي نميبارم تو با پيمان شکستنهاي خود، پا در گِلم کردي دِل خونگشته را ديگر به دستان تو نسپارم به شور انگيزي شعر شبابم، اي شبيخون زن به جز دست اجل، دستي گره نگشايد از کارم