آنکه، با عشوه گري خون به دِل ريشم کرد تا خبردار شدم، بيخبر از خويشم کرد پيش از او قافيه را باخته بودم، آري ديدنش بار دگر قافيه انديشم کرد روزم خبر از مِهر و شب از ماه ندارد روز و شب من، يک دَم دِلخواه ندارد از ناله و سوداگري و سود، مپرسيد زيرا که بساطم، خبر از آه، ندارد آن ره زده بر تاب و توانم به نگاهي هرگز ز دِل آزردنم اکراه، ندارد من بندم و او پاره کند تارِ وفا را چون چشم به کوته شدنِ راه، ندارد من کاهم و کوهي است گران، بار جدايي کوهي که غمِ کم شدنِ کاه، ندارد در بين همه شب زدگان از بدِ اقبال تاريک شب من به سحر، راه ندارد يک قطره به کامِ دِلم اين ابر نباريد باغ لب من غير گِل آه، ندارد شد باورم، آري که رسيدن به عزيزي جان هر که به در ميبرد از چاه ندارد پرسند چرا يکسره دم مي زنم از عشق تمرين محبت، گه و بيگاه، ندارد در کوره رهِ منزل مقصود، شباب است آن رهرو دِلخسته که همراه، ندارد