بيبهانـه نمـيتوان، تـا کـي بـه لبانـم رسيده جـان، تـا کـي زنده بودن که زندگاني نيست زنده با زور آب و نان تـا کـي ضرب سيلي و سرخي صورت در گذرگاه اين و آن، تـا کـي زير سقفي سياه و سست و خراب چشم بستن به آسمان، تـا کـي من که در کارنامهام جز صفر نمره اي نيست امتحان، تـا کـي انتظار بهـار، بـيثمـر است سير در ساحت خزان، تـا کـي جاي ماندن نمانده، بايد رفت اين عذاب بمان بمان، تـا کـي در فراق شباب بايد سوخت سوختن بهر ديگران، تـا کـي