خيالاتي شدم، بيم جنونم ميرود هر دم به جايي ره نخواهم بُرد، گِرد خويش ميگردم ز پا افتادم آخر با تمام سخت جانيها به دست امّا نشاني ز آنچه ميجستم، نياوردم سراغي ديگر از من، ساغر چشمي، نميگيرد خُمارم، خستهام، افسردهام، آيينة دردم دوباره گرم و گيرا ميشوم چون کورة آتش اگر افتد گذارش، بر سر خاکستر سردم به خود ميپيچم از درد و صدايم در نميآيد تمام عُمـر را، در آستينم مـار پروردم بلند قامتم افتادهتر از بيد مجنون شد ز بس در زندگاني با بدِ ايّام سر کردم که ميگويد، که دود از کُنده ديگر بر نميخيزد شرر در شعر ميبارم، شباب بيهماوردم