از آن روزي که ديوان قضا، با گردش چشمت رقم زد راحت و رنج مرا، با گردش چشمت به خيل خانه بر دوشان حيران تو پيوستم شدم از جمع دِل خواهان جدا، با گردش چشمت ز دستم شد رها دامان کوتاه وصال تو تو رفتي و من افتادم ز پا با گردش چشمت بلوغ عشق، در بن بست ناکامي شکست آخر بلور سينهام را بيصدا، با گردش چشمت تو اي شيرين شهر خاطراتم، هيچ ميداني که من در بيستون دِلگشا، با گردش چشمت گرفتم تيشه از فرهاد و در خون غوطه ور گشتم شدم رسواي غير و آشنا، با گردش چشمت در آن شب، آن شب رويايي ديدار آغازين نماز روز عيشم شد قضا، با گردش چشمت تو ميداني، که من در انتهاي راه، نشکستم شکستم موج وار از ابتدا، با گردش چشمت پس از عُمري به دنبال تو گرديدن، نمي دانم سرانجامم کشاني تا کجا، با گردش چشمت به پايت ريختم نقد جواني را، سر پيري نميپرسي زمن حالي چرا، با گردش چشمت شود آيا به شبهاي شبابم بازگرداند پس از عُمري پريشاني، خدا با گردش چشمت