بيداد جدايي

← بازگشت به فهرست اشعار

ايکه بردي دِل و دين از من و رفتي زِ برم نکند دير بيايي و نبيني، دگرم دمبدم دست به دامان دعا دادم و باز بي‌قرارم، نکند راه به جايي نبرم از همان روز که رفتي و رهايم کردي بُوَد اين ذکر شبانگاهي و وِرد سحرم شب دراز است و دِلم تنگ، خدايا نکند که چو شبهاي دگر، باز نتابد قمرم بر تن بي‌رَمَقم تا پر و بالي باقيست به حريم حَرَمي غير خيالت، نپرم نکند ميل به ديدارِ من آن روز کني که نبيني، مگر از سنگ مزاري، اثرم تا نيفتاده ام از پا، چه شود بار دگر ساية سرو رساي تو بيفتد به سرم شود آيا که شب هجر به پايان برسد غرق خون است، ز بيداد جدايي جگرم من همان شاعر شوريده، شبابم که چنين چتـر غـم سـايـه زده بر سـر اشعـار تـرم