بي‌خبر

← بازگشت به فهرست اشعار

دوش در خواب من آن آينه خو آمده بود آيت حُسن، به آيين نکو آمده بود قاصدي بود، ز آتشکدة شعر و شعور با نواي طرب و نغمة هو آمده بود سينه در سينه سخن داشتم از زخم زمان او طبيبانه پي رفع و رفو آمده بود دزد دريايي چشمان شبيخون زن او به شکار دِل اين دِل شده قو آمده بود ز آسيا سنگ سکوتم، سخني مي‌دانست پي بگشودن بغضم ز گلو، آمده بود چشم من چشمة سيال شفق گون شده بود کافتابش به ‌تمناي وضو، آمده بود او به خواب آمد و از چشم ترم خواب پريد آخر اي بي خبران بي خبر او آمده بود آمد و زنده شد افسانة ايام شباب آخر آن آب ز جو رفته به جو آمده بود