خبرت آمد و از آمدنت، نيست خبر تا به کي ديده بدوزم، پي ديدار، به در گفته بودي، که بهار آيد و ميآيي تو ترسم اين وعده بيفتد، به بهاران دگر من ندانم که از اين دست به سر کردن من اي سر من به فداي تو، چه داري تو به سر از همان روز که رفتي و رهايم کردي قصة بي سر و ساماني من، گشت سمر گر نيايي ز در امروز، دِلم ميشکند بي تو قُوت تن من نيست، مگر خون جگر داستان من بيچاره و بيمهري تو قصة پر غم و اندوه درخت است و تبر بازگشتي کند اين پير، به دوران شباب به شب بيسحرش گَر تو بتابي، چو قمر