قسم به فصل بهاري که برنميگردد به بي ستاره شبي که سحر نميگردد به آتشي که شکوفا نگشته، شد خاموش به آن که بار دگر شعلهور نميگردد به خاطرات جواني که بعد از اين همه سال ز کارگاه خيالم به در نميگردد به لذت شب وصلي که در سياهة عمر به کام سوتهدلان مستمر نميگردد به برزخ لب خشکي که بي لب ساغر ز باز و بستن ميخانه، تر نميگردد به قلب سنگي اقبال عاشقان قديم به گوش چرخ که با ناله کر نميگردد به اين زمانه که يک بار در مسير عبور به کام مردم صاحب هنر نميگردد به داغ مانده به دل از وداع با ياران به آنکه داغي از آن داغتر نميگردد به کجمداري اين روزگار بيبنياد کـه بـر مـدارِ مـرادِ بَشَـر نميگردد به اين خزان که زده ره به روزگار بهار و کم به نالة مرغ سحر نميگردد به آن که هرچه نوازد صبا نخواهد شد به اين که هر چه بخواند قمر نميگردد به کولي دل هرجاييم که سرگردان به هيچ جاي جهان مستقر نميگردد به باز نامه رسان نگاه خستة من که پر شکسته شد و نامه بر نميگردد به شهر عشق، دياري که دل به شيرينش چنان خوش است که گرد شکر نميگردد به آن نگاه، که دل مي برد به آساني به آن دلي که ز رفتن خبر نميگردد به گفته ها و به ناگفته هايم از غم عشق که با گذشت زمان مختصر نميگردد براي من که دلم آشيانة درد است بلند قامت ديوار، در نميگردد قسم به دولت ناپايدار عهد شباب قضا چو در نگشايد، قدر نميگردد