باز در دست دل افتاده عنانم، چه کنم عشق آتش شده، افتاده به جانم، چه کنم سر پيري و گه معرکهگيري من است حَذَر از وسوسة دل، نتوانم، چه کنم در جواني دل هرجاييام آرام نداشت سالها رفته و من باز همانم، چه کنم به کمين باز نشسته است کمان ابرويي کرده با تير نگه باز نشانم، چه کنم بارها رفتهام از دست به پاي نگهي به نگاهي دگر از نو نگرانم، چه کنم رخت رسوايي خود را به سر چوب کشم يا از اين مهلکه، پا پس بکشانم، چه کنم من که از سرزنش طعنه زنان ميترسم اگر اين بار، به منزل نرسانم، چه کنم نشکنم شيشة عمرِ غم و داد دل خود اگر از عالم و آدم نستانم، چه کنم گر غبار غم ايام جدايي را با پر طاووس نگاهش نتکانم، چه کنم در چنين حال و هوايي که، دلم ميخواهد جامه از شوق به تن گر ندرانم، چه کنم هستيم، وقف رهِ عاشقي و عشق شده است وارثِ خونِ ز خود بيخبرانم، چه کنم عشق فتواي جنون داد که يک بار دگر عقل را پشت سرِ دل بدوانم، چه کنم ميزنم با دل رسوا شده يک بار دگر خط سُرخي به سرِ برگ امانم، چه کنم خواست تا جز به سر کويِ دل از دست بران باز رنگين نگه را، نپرانم، چه کنم خواست تا باز زِ شکوائيه، شيرين دهنان با نخ بوسه ببندد دهانم، چه کنم خواست با ناي غزل باز به صحراي جنون ناز پرورد غزالي، بچرانم، چه کنم کرد يک بار دگر باز، درِ زندان را باز زد مهر خموشي به دهانم، چه کنم با گذرنامة دل باز نگاهي شده است باز هم نامهبر و نامهرسانم، چه کنم همه گويند چرا نام شبابت به سر است منم آن پير که با عشق جوانم، چه کنم