برگي در آغوش بادها

← بازگشت به فهرست اشعار

سالي فزون ز رفتن هفتاد و پنج رفت يک چند خوش گذشت و دو چندان به رنج رفت چون برگهاي خشک رها پيش پاي باد از دستم اي دريغ، گرانمايه گنج رفت من ماندم و حديث هزاران هزار، درد چشمي به خون نشسته، لبي پر ز آه سرد در رهگذار کوچ بهاران بي قرار برگي به زير چکمة پاييز، گشته زرد ناباورانه تا که نبينم شکست خويش سيلي به صورتم زده‌ام با دو دست خويش بر قلب خود زدم به خطا رفته تير را بستم به پاي پير قضا، ناز شصت خويش در امتداد کوچة پر پبچ يادها با خاطرات مانده، ز بيداد و دادها پژمرده، پر شکسته، پريشان، پريده رنگ افتاده‌ام چو برگ، در آغوش بادها باور کنيد در تن من، نا نمانده است يک ذره ام اميد ،به فردا نمانده است شمعم فرو نشست و شرابم ز جام ريخت چيزي براي دلخوشيم، جا نمانده است در ديدگاه مرگ غرور ايستاده‌ام ياد گذشته را به مرور ايستاده‌ام در بزم شاعران پر از شور و حال شهر حالي نمانده است، به زور ايستاده‌ام کم طاقتم، ز کثرت تکرار، خسته‌ام از روز و از شب و در و ديوار خسته‌ام بر تن توان بار کشيدن نمانده است زين عمر بر سرم شده آوار خسته‌ام چنگي به دل نمي زند اين زندگانيم آيينه، نه، که آيت آتش به جانيم نايي دگر براي تنفس نمانده است اين سرنوشت تا به کجا مي‌کشانيم يادش به‌خير تا که غم از راه مي رسيد دستي مرا به گوشة ميخانه مي‌کشيد جان مي گرفت، جسم ز پاي اوفتاده‌ام خون شراب تا به رگ جام مي‌رسيد امروز هم به کنج دل دردمند ما غم هست و نيست باز ره کوي مي فروش افتاده پا به پاي دل ما در اين ديار خم شراب خُلَّرِ شيراز هم ز جوش گفتم دواي درد خود از مي طلب کنم بيتوته در حوالي بيت‌العنب کنم تـا سر زند ز مشرقِ مـي قـرص آفتاب کوتاه با پياله زدن راه شب کنم ديدم نشان ز اختر مي در مدار نيست جامي براي جلوه گري روي بار نيست اشکي ز چشم دختر تاکي، نمي چکد ايـن لالـه‌زارِ غمـزده، آن لاله‌زار نيست ديدم فضاي کوچه دگر دلنواز نيست ديدم دري به خانه خمار باز نيست ديدم صداي ساز به گوشي نمي رسد مستي گناه محض شده، مي مجاز نيست درهاي باز ميکده ديوار گشته‌اند تالار هاي روشن شب تار گشته‌اند ديريست، دل به دولت مستي سپردگان از دار عشق، دور بنا چار گشته اند وز آن شبي که راه به ميخانه بسته شد خواننده خوار گشت و نوازنده خسته شد ساز صبا، صداي قمر، نغمة بنان قدر و مقام ساغر و ساقي شکسته شد سُرنا زنان به کام دل ما نمي زنند با عشق بوسه بر لب سُرنا نمي زنند زآندم که خم شکست و خرابات شد خراب يا ميزنند روز، عزا، يا نمي‌زنند با مي فروش و مست زمانه وفا نکرد دفع بلا ز ميکده حتي دعا کرده کاري که کرد با مي و ميخانه شيخ شهر شحنه نکرد و شاه نکرد و خدا نکرد يارب مباد ميکده بي‌مشتري شود کوي وفا کُنام ريا گستري شود يارب مباد صورت ظاهر شود ملاک با هر بهانه اي، به خطا داوري شود يارب بناي مکر و ريا را خراب کن بر مست عقل و عشق کرم بي‌حساب کن مي‌گويم از زبان دگر دل شکستگان «يا رب دعاي خسته دلان، مستجاب کن» کشتي شکسته ايم به ساحل رسانمان مگذار بي‌نصيب ز برگ امانمان يارب به رويمان در رحمت فراز کن غرقيم در گناه، مکن امتحانمان هرگز مباد شور شبابم ز سر رود از عمر هر چه مانده به جا، بي ثمر رود يارب روا مدار که در واپسين نفس جان بي نسيم وصل، ز جسمم به در رود