بهار ميگذرد، برگي از بهارم نيست گُلي شکفته در اينجا، به انتظارم نيست چنان ز چشم حبيبان فتادهام کامروز غريبتر ز من خسته، در ديارم نيست حريف حال خوشم عرصه تنگ کرده به من شکست خوردهام و تير در قطارم نيست هميشه حسرت روزِ گذشته را دارم اگر چه سختتر از آن به روزگارم نيست من آن طلاي به خاک اوفتادة ادبم که باخبر کَسي از ارزش و عيارم نيست اگرچه بيرق حلاج، ميکشم بر دوش خبر ز رفتن سر بر فراز دارم نيست دقيقه ميشمرم، تا زمان به سر آيد براي ديدن روي اجل، قرارم نيست شکست، جام شبابم به سنگ طفل زمان من اين که زندگيش نام ميگذارم نيست گرداب دست و پـا ميزنم، گرداب فرو ميبردم مثـل مـاهـييه به قلاب فـرو ميبـردم مثل آن عکس، که مانده است ز دوران قديم و فـرو ريختـه در قـاب، فـرو ميبـردم مثل روئيده درختي به نمک زار کوير تشنگـي در عطش آب، فـرو ميبـردم بـه تن روز، هنـوزم رمقي مانده ولي شب بيحوصله در خـواب، فرو ميبردم لنگـر انداختـة سـاحل دردم، که خيال در خليـج عطشي نـاب فـرو ميبـردم به وفايي که شنيـدم و نـديـدم ز کَسي غم ايـن گـوهـر نايـاب فـرو ميبـردم باورم گشت که تـا بستـن درهاي نفس آخـر اين آه جگر تاب فـرو ميبردم سهم من، دور شدن بود ز دوران شباب چرخ، چون تيـر بـه پرتاب فـرو ميبردم