از حال خود ار بي خبر افتادهام امشب در پاي خيالت به سر افتادهام امشب در گوشة اين خانه که غير از قفسي نيست بيچاره و بي بال و پر افتاده ام امشب آتش به دِل افتادهترين هم سفر آه اشکم که ز چشمان تر افتادهام امشب با پشت خم از بار غم داغ جواني پژمرده و پير و پکر افتادهام امشب در بستر تنهائيم از هر شب ديگر آشفتهتر و خستهتر افتادهام امشب آن برگ بلاديدة پاييزي زردم پژمرده به هر رهگذر افتادهام امشب در کوره ره پر خم و طولاني تا روز دور از همه، بي همسفر افتاده ام امشب در پاي خُم ياد خوش عهد شبابم مخمور، به پيرانه سر افتادهام امشب