بر باد رفته

← بازگشت به فهرست اشعار

ديدي چه زود، دارو ندارم به باد رفت بود و نبود و نام و نشانم زياد رفت شور و نشاط دور شبابم ز سرگذشت بر من هر آن چه دست طبيعت بداد رفت آن باز پر سياه که بر بام قامتم با هر نسيم بال ز هم مي‌گشاد رفت آن مهربان پدر که به سر سايه‌ام فکند وان مادري که لب به لبم مي‌نهاد رفت آن مرد رنجديده که از بهر راحتم از پا نمي‌نشست و نمي‌ايستاد رفت وان زن که شصت سال گل باغ گريه‌اش هنگام غم، به گونة من مي‌فتاد رفت با کوچ آن دو مرغ مهاجر، شباب را فصل بهار و دور جواني، زياد رفت