بختک

← بازگشت به فهرست اشعار

هر دري ديوار شد، ديوار، در گشتن کجاست شب رسيد از راه، هنگام سحر گشتن کجاست بختکي بود، آنکه آن را بخت مي‌پنداشتيم زين هيولا روزگار بخت برگشتن کجاست شامگاه زهر ناکامي چيشدنها، رسيد بامداد لب ز جام عيش تر گشتن کجاست ما به دست خود براي خويشتن، بت ساختيم ترک اين بازي به تدبير تبر گشتن کجاست در پريشان خاطري، ضرب المثل گرديده‌ايم موسم در شادکامي ها، سَمَر گشتن کجاست شاخه‌هاي خشک اين نخل خزان آزرده را باز با بوي بهاران، بارور گشتن کجاست با توام، اي عشق، آه اي کيمياي زندگي خاک کوي بخت، ما را گاهِ زر گشتن کجاست از شبابم غير نامي نيست در ديوان عشق شهر از شور جواني باخبر گشتن کجاست نگاهي دوباره دِل مرا بشکستي، دِل ترا نشکستم تو دِل به دست رقيبان و من به پاي تو بستم کبوترانه ز بامت به هيچ در نپريدم نديده دانه ز دامت به هيچ حال نجستم به هر کجا که نبودم، به هر کجا که نبودي برفتي و بنشستي، نرفتم و ننشستم تو نقش خاطره‌ها را ز لوح سينه ستردي من عاشقانه به ياد و به انتظار تو هستم خزان رسيده ترينم به فصل سرد جدائي دوباره سبز شوم گر، رسد به دست تو دستم به بوي آنکه بيايي، دِل شکستة خود را ز هر چه بي تو بريدم، به هرچه بي تو نبستم تو آتشي و تو آبي، تو قبله گاه شبابي بگو که رو به که آرم، اگر ترا نپرستم کرج 10/1/1378؛ غزل بالا با الهام از مطلع غزلي از زنده ياد استاد گلشن کردستاني سروده شد مطلع آن غزل اين است. دِلم را شکستي، دِلت را شکستم تو آيينه، من، سنگ خارا شکستم