به يادم هست عُمري بيثمر هر سو دويدن را و هرگز، آن چه مي گشتم به دنبالش نديدن را به يادم هست دنبال دمي بي غم به سر بردن ز پا افتادن و هرگز به آن دم نارسيدن را به يادم هست کز بيگانگان وز آشنايم تمام عُمر ناز بي خود و بيجا کشيدن را علي رغم تحمل هاي افزون از توان دارم ز دست آورد بار دردها قامت خميدن را به يادم هست با دِلواپسي ها از بد آوردن چو بي وزنان از اين شاخه به آن شاخه پريدن را به يادم هست هر شب، بعد هر روز پريشاني به دِل بيهوده دادن وعدة فردا رسيدن را و فردا چون شب دوشين خود در خواب مي ديدم زِ باغ آرزوها يک گل شاداب چيدن را به آيين کهنسالي قسم، من امتحان کردم ز دوران شبابم، زهر ناکامي چشيدن را