بازيگر (با هفت خط جام)

← بازگشت به فهرست اشعار

من که بازيگر و بازندة مادرزادم باختن‌هاي مکرّر، نرود از يادم دست بشکسته و پا بسته به سنگ آمده سر منم آن صيد که در تيررس صيادم من همان حجله نشين دم بختم که مدام نوعروس غم ناخواسته را دامادم نالة روز و شبم راه به جايي نبرد ساکن کوچة بن بست ستم آبادم بوي مهري به شامم نرسيد از در دوست پا بر اين در زدم و دست به دشمن دادم اشک و اندوه و فغان طفل دبستان منند پير غم را به غم عشق قسم استادم بخت کورم به کري نيز گرفتار آمد مي‌کشم داد و به گوشش نرسد فريادم فارغ از فکر فرودينه و کاسه گر و اشک بي‌غم از ازرق و از بصره و از بغدادم آسمان ز هر جفا ريخت به پيمانة من از خط جور فزونتر که ز پا افتادم بيستوني ز بلا بر سرم آوار شده است عُمر شيرين به فنا رفته تر از فرهادم بعد نازل شدن اين همه آيات عذاب منم و جام مي و هرچه که بادا بادم منم آن بيد که از باد نلرزم ديگر پاي در بند کَسي نيستم و آزادم تا به خود آمدم از دست شد ايام شباب از جواني فنا گشته به پيري شادم