گفتم او بر سر عقل آيد و انسان گردد آنچه از خلقت زن خواست خدا، آن گردد گرچه از نيش زبانش جگرم خون شده بود طاقت آوردم و گفتم که پشيمان گردد ساده دِل بودم و گفتم که به داروي وفا درد اين بددِل بيعاطفه درمان گردد سوزش و سازش من، گرچه ثمربخش نبود گفتم اين سخت ولي عاقبت آسان گردد گفتم اين باغ خزان ديده، ز نو سبز شود در گذرگاه زمان، رشک بهاران گردد او که در بحث و جدِل دعوي دانايي داشت سخت بازيچة دست دو سه شيطان گردد اي که از من تو جگر گوشة من بگرفتي چشمت آئينة چشم من گـريان گردد زندگي دار مکافات بُوَد، باور کن هر چه کردي همه مستوجب تاوان گردد رسد آن روز که از کرده پشيمان گردي و آنچه از جمع نهان بود نمايان گردد باورم هيچ نبود اينکه به دست ستمت جمع دِلخواه من اين گونه پريشان گردد بيگمان نَقل خيالات تو، با شعر شباب نُقل هر محفل و هر مجلس و ميدان گردد