ماندهام بازيچگي را، باز بازيگر شوم باز هم بازنده در يک بازي ديگر شوم ماندهام تا بار ديگر با همه ناباوري شاهد ويرانيِ بنيان هر باور شوم ماندهام تا باز بنويسم حديث درد را تا شکفتنهاي بيهنگام را، پرپر شوم ماندهام از خويش تنديسي بسازم با غزل ماندهام تا شعر را، شيرازة دفتر شوم ماندهام تا از خماري، پُر کنم ميخانه را وين خُم خالي زِ مي را ساقي و ساغر شوم ماندهام تا باز دِل بندم به ناروزن زني با فريبي آشکارا، بار ديگر خَر شوم ماندهام تا در مصاف خندة شيرين لبي لب فرو بندم ز گفتن، کور گردم، کر شوم ماندهام تا باز در بيدادگاه زندگي جُرم دِل بستن به دار عشق را کيفر شوم ماندهام تا از پس هر روز با غم ساختن چون هميشه شاهد شبهاي بي اختر شوم مانـدهام تـا در تماشاخانـة تنهاييام مـردن تدريجي خود را تماشاگـر شوم ماندهام با طرح شرحي از شبيخون شباب قالبي ديگر بسازم، شاعري ديگر شوم