باز باران

← بازگشت به فهرست اشعار

دِلم دِلگير زين شهر خراب است و نمي‌دانم به دنبال چه مي‌گردم، به اميد چه مي‌مانم نگردد کوک جز با سيم غم ساز دِل تنگم مقام درد را در پردة اندوه، مي‌خوانم پريشان خاطري، افسردگي، بي‌مهري ياران فرو بر سر، ز بس مي‌ريزد اين آوار، ويرانم سترون نيست ابر طبع من، در اين کويرستان علي رغم حضور خشکسالي، باز بارانم به بوي خاطرات مانده از فصل بهاري خوش تمام عُمر سرگرم مدارا با زمستانم از آنچه بر سر خود، من به دست خويش آوردم پشيماني پريشانم، پريشاني پشيمانم به خود دير آمدم، قدر شبابم را ندانستم توان درد طاقت سوز را، مديون نسيانم