دِلم گرفته در اين تنگناي تنهايي برس به حال دِلم، اي خداي تنهايي مرا توان کشيدن نمانده، ياري کن که لنگ مي زند اين بار، پاي تنهايي به پُشت پردة گوشم، نميرسد ديگر در اين سياهي شب، جز صداي تنهايي هنوز درگذرم، مثل بادِ کولي پا نميرسم به خط انتهايِ تنهايي در اين قفس که قدمگاه تنگي نفس است بـه تـن نمانده دگر نـا براي تنهايي زِ استغاثه به درگاه دوست دارم چشم به استحالة حال و هواي تنهايي خدا کند که به شادي به تن بپوشانم شبي لباس سيه در عزاي تنهايي خدا کند که ببينم، دگر ندارد، رنگ به قصد خستگي من، حَناي تنهايي در اين زمان که شکست شباب پيرم کرد چگونه تکيه کنم بر عصاي تنهايي