ايهام

← بازگشت به فهرست اشعار

خمارم، ساقي چشمت به من جامي نمي‌بخشد نگاه رازناکت برمن الهامي نمي‌بخشد به کوه غم، هزاران تيشه زخمي‌تر ز فرهادم چرا لبخند شيرينت به من کامي نمي‌بخشد چه پيش آمد که بر من ديگر اين شولاي شيدايي چنان بگذشته، شور نا بهنگامي نمي‌بخشد چرا ديگر نگاهت، از دِلم حالي نمي‌پرسد چرا ديگر به من اين پيک پيغامي نمي بخشد ز تنهايي به قدر يک نفس حتي فراموشي به من در چهار فصل درد، آرامي نمي‌بخشد نبندد ياد تو گر نقش در قاب خيال من غزل در اوج شيوايي به من نامي نمي‌بخشد شبابم با شميم ياد تو ،تکرار مي‌گردد به شعرم اين تخلص بي تو ايهامي نمي‌بخشد