چه سنگين بود، سنگين دِل، مدارا کردنم با تو چه آسان کرد خَم پشت مرا، تا کردنم با تو به غير از آب در غربال پيمودن، نبود آخر تمام روزهاي عُمر، نجوا کردنم با تو ندانستم که از ديدار ساحل، دور مي سازد من گم کرده ره را، رو به دريا کردنم با تو به زير سقف سرد بدگمانيها، براي خود نديدم هيچ، غير از دار بر پا کردنم با تو دريغا دير فهميدم که طاقت سوز ميگردد عبور از اين همه ديوار حاشا کردنم با تو گره در کار بستن بود عُمري و ندانستم به هنگام گرفتاري، گره وا کردنم با تو مرا با آنچه در سر داشتم، بيگانه کرد آخر تمام عُمر، مشق جنگ و دعوا کردنم با تو چنان بيگانگي با من نمودي کاشنايانم به حيرت ماندهاند از شرح معنا کردنم با تو شکستم را به تلخي ميپذيرم، من پشيمانم ز تکرار تعهّدنامه امضا کردنم، با تو من از ديدار خود، در اين تماشاخانه دِلگيرم به جان آمد تنم، زين نقش اجرا کردنم با تو نميدانم که دارد، يا ندارد نقطة پايان بساط غصه را هر دم مهيّا کردنم، با تو پي درمان دردم، ساده دِل بودم، ندانستم نمک بر زخم ميپاشد، مدارا کردنم با تو دِلت از جنس ديگر بود، دردا دير فهميدم که ممکن نيست، ره در سنگ خارا کردنم با تو من آن ساعت، که پيمان محبت با تو ميبستم ندانستم ندارد سود، سودا کردنم، با تو من و تو، با تأسف ما نگشتيم و نشد منجر به جايي جز جدايي، سعي بيجا کردنم با تو به اين باور رسيدم، زين به مقصد نارسيدنها خدا هم خسته شد از اين خدايا کردنم با تو برو، ديگر نميخواهم ترا، ديگر نميخواهم ببينم خويش را از جمع، منها کردن با تو سبب ساز شکست عهد شيرين شبابم شد بلاتکليفي و امروز و فردا کردنم با تو