نميبيني اگر اشکم، نميبيني اگر آهم کنار سفرة يادت، هميشه چشم در راهم به اين اميد ميمانم، که بار ديگرت بينم به عشقت زنده هستم، بي تو هستي را نمي خواهم از اين بر دوش دِل بار وفاداري کشيدنها ندارم هيچ پروايي، اگر کوهي، اگر کاهم به شوق ديدن رويت، ز روي گونه ميشويم غبار غصه و غم را به اشک گاه و بيگاهم چنان در آسمان خاطر من پرتو افشاني که بيمي نيست، زين روز و شب بي مهر و بي ماهم من از دامان پاک خود به يوسُف اقتدا کردم چه غم گر با غم دِل کنج زندان يا که در چاهم هنوز اي شاهد شيرين شب هاي شباب من تو در ملک دِل من خسرو و من خاک درگاهم