چشمم افتاد به افتادن برگي ز درخت يادم از بازي چرخ آمد و برگشتن بخت گفتم ايدِل ز کم و بيش جهان شکوه مکن زندگي مي گذرد، حال چه آسان و چه سخت نيست آن سر، که نگارندة تقدير آن را زير پاي سپه مرگ، نگرداند پخت شوکت و شأن و شکوه و شرف انساني نه به سنگيني نام است و نه رنگيني رخت بيد بيحاصل لرزان لب جوي مباش باش چون سرو که تا هست نه لُخت است نه لَخت اوج فواره فرود است، فراموش مکن نيست آن تخت نشيني که نيفتاد ز تخت تا به آيينه نظر کردم و عکَسي ز شباب يادم از بازي چرخ آمد و برگشتن بخت