آيينه و شمع

← بازگشت به فهرست اشعار

زندگي، نه، زنده بودن را مدارا مي‌کنم بودن بيهوده را، تکرار بيجا مي‌کنم لانه را من بي‌پرستوها، نمي‌خواهم دگر رجعت مرغان عشقم را تمنا مي‌کنم نبض ساعت، کندتر از هر زماني مي‌زند آه را ديريست تا با ناله سودا مي‌کنم شمع گشتم، پيش رو آيينه‌اي بگذاشتم قطره‌قطره کشتن خود را تماشا مي‌کنم باختم من باختم، در نرد عشق و زندگي باختن را هر چه باداباد، احيا مي‌کنم تا زمين گيرم نسازد، سوز و ساز زندگي با طناب شعر دارم دار برپا مي‌کنم بس نخنديدم که خنديدن ز يادم رفته است آيه‌هاي خنده را با گريه معنا مي‌کنم وا به نسيان مي‌گذارم هر چه بر من رفت را سور و سات بي‌خيالي را، مهيا مي‌کنم گم شد از دستم جواني، شرم دارم از شباب عقدة دِل را به اشک ديدگان وا مي‌کنم خاموش و خاکستر شدم اي جنون گُل کن که خوار عقل ويرانگر شدم بس خطا ديدم، به آيين خرد کافر شدم در تماشاخانة بي‌شور و حال زندگي بدبياري را به روي صحنه، بازيگر شدم سر کشيدم هر چه ساقي ريخت در پيمانه‌ام مستيم را مي نيفزود و تهي ساغر شدم آزمودم بخت خود را بارها، سودي نداشت باختم، از دور بيرون گشتم و ششدر شدم من ندانم عيب از تقدير يا تدبير بود کاين چنين زانوي غم را، پاي تا سر، سر شدم چهارفصل هستيم آغاز روييدن نداشت ناشکوفا ماندم و پژمردم و پرپر شدم کاروان شور ايام شبابم، کوچ کرد آتشي بودم، شدم خاموش و خاکستر شدم