آينه‌هاي زنگ زده

← بازگشت به فهرست اشعار

رقص کرديم، به هر دست که آهنگ زدند عاقبت هم به دِل خسته ما سنگ زدند هنري بودن ما را نگرفتد به هيچ همه جا بي‌هنران، دست به نيرنگ زدند چه سبب داشت، که اين داعيه‌داران خرد پشت پا بر خرد و دانش و فرهنگ زدند عِرض خود برده و بر دامن نام خودشان با دِل آزردن ما، لکه‌اي از ننگ زدند چه کجي داشت، ره راست، که در طي طريق تن به مقصد نکشاندند و چنين لنگ زدند ياد آن دور که دِل بود و غم دوري دوست اين چه دوريست، چرا آينه‌ها زنگ زدند نه بر آن حبل متيني که خدا خواست، شباب که به پوسيده طناب تُنکي، چنگ زدند