آرزو

← بازگشت به فهرست اشعار

با آن که نيست با دِل من مهربان دِلت دارم به دِل، هميشه بماند جوان دِلت در موج خيز حادثه، تا ساحل نجات يک دم مباد، دور ز خط امان دِلت تا چتر عُمر، سايه بر سر مي کشد، تو را جز بزم عيش را، نشود ميزبان دِلت هرگز مباد دور ز ديدار نوبهار آني به عُمر خويش نبيند خزان دِلت تا گردش زمين بود و دور آسمان بادا مصون، ز فتنة دور زمان دِلت در پيشگاه پير غم و رنج روزگار يارب مباد آن که دهد امتحان دِلت چونان که جا گرفته غمت در دِل شباب با غم مباد هم نفس و هم زبان دِلت