با آن که نيست با دِل من مهربان دِلت دارم به دِل، هميشه بماند جوان دِلت در موج خيز حادثه، تا ساحل نجات يک دم مباد، دور ز خط امان دِلت تا چتر عُمر، سايه بر سر مي کشد، تو را جز بزم عيش را، نشود ميزبان دِلت هرگز مباد دور ز ديدار نوبهار آني به عُمر خويش نبيند خزان دِلت تا گردش زمين بود و دور آسمان بادا مصون، ز فتنة دور زمان دِلت در پيشگاه پير غم و رنج روزگار يارب مباد آن که دهد امتحان دِلت چونان که جا گرفته غمت در دِل شباب با غم مباد هم نفس و هم زبان دِلت