آب و آتش

← بازگشت به فهرست اشعار

گفتمش عشق تو آتش بود من در آتشم گفت مي‌دانم، ولي آبي نزد بر آتشم در ميان آب و آتش در شگفتم، کز چه رو رنگ خاموشي نديد از ديدة تر، آتشم تا نسيم ياد او بر سينه دامن مي‌زند همنفس با شعله از دِل مي‌کشد پر آتشم در شرر بر جان عشاق جهان انداختن گوي سبقت بُرد از خورشيد خاور آتشم بزم سردم ره به سرماي زمستان مي زند در خزان روزي که من از پاي تا سر آتشم من نه تنها در تمام روز مي‌سوزم زِ عشق هر شبي را تا غروب شام ديگر، آتشم سالهاي هستيم را ساختم با سوختن هر چه پيش آيد خوش آيد، صد سمندر، آتشم سرکشم از سينة خاکسترم، ققنوس وار گر به پاي دِل بسوزاند، مکّرر، آتشم چرخ با بازيگري بيرون زِ ميدانم نکرد نرد بازان فلک را کرد ششدر، آتشم گر شرر بر جان مشتاقان زند، شعر شباب ساقي بزم قضا ريزد به ساغر، آتشم