پيشگفتار

← بازگشت به فهرست
photo

زادگاهم خرّم‌آباد نگين سبز سرزمين کهن و تاريخي لرستان است شهري محصور در دِل کوههاي بلند، در بستر چشمه‌هاي خروشان، در دو سوي رودي هميشه جاري، در شيب درّه‌اي سرشار از گل و گياه و در قلب تاريخي به درازاي زمان، سايه‌نشين قلعه بلندپاية شاپورخواست فلک الافلاکي به بلنداي گرين، يافته، سپيدکوه و هشتاد پهلو و مخمل‌کوه، شهري به زلالي چشمه‌ساران کيو، گرداب و گلستان و اراز و شاه‌آباد، شهري در دِل مردمان خونگرم و با صفايش شهري هميشه خرّم و هميشه آباد و به درستي سزاوار نام خرّم آباد. در پانزدهم مرداد ماه يکهزار و سيصد و بيست و دو خورشيدي در يکي از قديمي‌ترين محله‌هاي اين شهر به نام محلة پشت بازار چشم به جهان گشودم خانه‌اي که در آن متولد شدم واقع در کوچه‌اي بود به نام کوچة پاي نارون نام اين کوچه برگرفته از درخت نارون کهنسالي بود که در ابتداي کوچه قرار داشت کوچه و درختي که امروز اثري از آنها باقي نيست و در مسير توسعة شهري تخريب و تبديل به خيابان اصلي محلة پشت بازار گرديدند. يک دو سالي از تولدم نگذشته بود که خانوادة من به محلة باباطاهر نقل مکان مي‌کنند اين محله که در دامنة غربي قلعة فلک الافلاک قرار دارد نيز از قديمي‌ترين محله‌هاي خرم آباد است نام محله به مناسبت آرامگاه خشت و گلي کهنه‌ ايست منصوب به شخصي مورد احترام عموم به نام باباطاهر که برخي اين شخص را از فرزندان امام هفتم شيعيان و گروهي همان شاعر معروف باباطاهر عريان شهره‌ترين شاعر لُر زبان که آرامگاهش در شهر همدان است مي‌دانند. دوران کودکي و بلوغ و نوجواني را تا حدود بيست و پنجسالگي به همراه خانواده، در همين محلة باباطاهر ساکن بوديم تحصيلات ابتدايي را در دبستانهاي پانزدة بهمن و شاپور و دوران دبيرستاني را در دبيرستان اميرکبير و دوران دو سالة آمادگي براي معلم شدن را در دانشسراي مقدماتي زادگاهم گذراندم در اينجا گرامي مي‌دارم ياد و نام عزيزان که الفباي خواندن و نوشتن و طريق با دانش زيستن را به من آموختند از اولين آموزگارم زنده ياد قاسم نيايي تا ديگر معلمينم آقايان غيبي و جواد ترابي، رحيم گوهري و مديران شايسته و ارزشمندم زنده ياد حسن کشميري و اسدالله فاطمي و همة آن بزرگاني که حق تعليم بر من دارند. در هزار و سيصد و چهل با اخذ ديپلم دانشسرا دوران خدمت آموزگاريم آغاز گرديد و به مدت پنجسال متوالي در بخش‌ها و روستاهاي عشايري مناطق مختلف لرستان در کسوت آموزگاري به تدريس پرداختم کردم در ضمن خدمت آموزگاري با گرفتن ديپلم ادبي و فوق ديپلم علوم انساني وارد دانشگاه شدم ابتدا به دانشگاه اصفهان راه يافتم بعد از گذراندن دو ترم تحصيلي در رشته جغرافياي انساني اين رشته را رها کرده و با وجود قبولي و ثبت نام در دانشگاه تهران به خاطر انتقال به اهواز و فراهم شدن امکانات زندگي بهتر در خوزستان وارد دانشگاه جندي شاپور شدم. با گذراندن دوره چهار ساله تحصيل در اين دانشگاه و گرفتن دانشنامة ليسانس زبان و ادبيات فارسي ادامه کار معلمي را در دبيرستانها و مراکز تربيت معلم اهواز و خرّم آباد و سپس با انتقال به شهرستان کرج در دبيرستانهاي اين شهر دنبال کرده و سرانجام در سال يکهزار و سيصد و هفتاد و سه باز نشسته شدم و فرصت بيشتر و بهتري براي فعاليت در کارهاي ادبي و شعري و هنري پيدا کردم که اين فعاليت و اين حضور در انجمن‌هاي ادبي تهران و کرج و ساير شهرستانها تا به امروز ادامه داشته و دارد. خانـوادة من از نظـر تعداد محـدود و از لحـاظ عـاطفه و عشق و احساس در شرايطي نامحدود از مهر و مهرورزي و عشق و علاقة راستين به يکديگر زندگي را مرور مي‌کردند پدرم علي نام داشت و بنابر عقايد قدما و عُرف در بين اقوام و عشاير چون در روز عيد قربان متولّد شده بود از بدو تولد به او حاج علي مي‌گفتند پدري با تمام وجود صادق، صميمي، مهربان و فداکار و دوستدار خانواده بود مردي که براي يک لحظه آرامش و آسايش خانواده و فرزندانش از تمام علايق خود چشم مي‌پوشيد مردي که تمام دقايق عُمرش در عشق به من و خواهر و مادرم خلاصه مي‌شد. پدر پدرم مرحوم سليمان از ايل بزرگ و پرآوازه و شجاع بيرانوند و از طايفة پيرداده بودند. مادرم بنام زبيده که الگوي ايثار و آيت رحمت الهي بود که در يکي از سروده‌هايم در حق وي به حق گفته بودم «ناتوان گشت ولي تاب و توان داد مرا» پدرش معمار علي‌رضا از نسل مهاجريني بود که سالها پيش از ناحيه فراهان اراک به خرم آباد آمده و براي هميشه خرم آباد را محل سکونت خود قرار داده و پدر در پدر پيشة معماري داشتند و به معمارزاده مشتهر بودند. پدرم در سال يکهزار و سيصد و شصت و پنج دار فاني را وداع گفتند و در قبرستان خضر خرم آباد مدفون مي‌باشند و مادرم در سال يکهزار و سيصد و هشتاد و يک در شهر کرج از دنيا رفتند و در جوار مرقد مطهر امامزاده محمد(ع) در کرج براي هميشه به آرامش رسيدند روحشان شاد و يادشان گرامي باد. در سايه‌ي الطاف خداوندي يک خواهر فداکار، دلسوز و مهربان به نام مهري دارم که چند سالي از من کوچکتر است در مسير زندگي همواره ياروياور من بوده است. ثمرة دوبار ازدواج کردن من 6 فرزند دختر است به نام‌هاي الهه، شکوفه، شهره، خاطره، نگار و نوشين که همگي از تحصيلات بالاي دانشگاهي و موقعيت اجتماعي مناسب برخوردار مي‌باشند و از اين بابت نيز سپاسگزار عنايات الهي هستم. و امّا داستان من و شعر و شاعري، سرِ رشته اين ماجرا بر مي‌گردد به زمانهاي طفوليت، کودکي، نوجواني و جواني من. مادرم سواد خواندن و نوشتن نداشت امّا قصه‌ها و داستانهاي فراواني در حافظه داشت تا به ياد دارم هرگز بدون شنيدن قصه‌هائيکه در کنارم و بر بالين سر و بسترم مي‌نشست و مي‌گفت به خواب نمي‌رفتم اين قصه‌ها زمينه‌ساز خيالات من و مشغلة فکري من شده بودند بعدها که با خواندن و نوشتن آشنا شدم علاقه شديد و وافري به مطالعة رُمانهاي عاشقانه و اجتماعي پيدا کردم در دوران دبستان و دبيرستان علاوه بر کتابهاي درسي اکثر پاورقي مجلات و اغلب رمانهاي منتشر شده و موجود از قبيل نوشته‌هاي جواد فاضل، صادق چوبک، حسينقلي مستعان و صادق هدايت و جمال‌زاده و ديگران را در تمام فصول سال مي‌خواندم و ناخودآگاه بعضي از گوشه‌هاي دِلنشين و عبارات عاشقانة اين آثار را به نظم مي‌کشيدم و با آواز زمزمه مي‌کردم. در سالهاي اول تحصيل در دبيرستان دروس تاريخ را براي سهولت در کلاس و در حضور دبيران شعرگونه کنار هم مي‌گذاشتم و حفظ مي‌کردم. در همين دوران با اشاره و هدايت دبيران به ويژه دبيران دروس ادبي به توان خود در کار شعر آگاه شدم فراموش نمي‌کنم در سال دوم دبيرستان دبير ادبيات ما آقاي ذبيحي اولين کَسي بود که در حضور دوستان همکلاسيم به من با خطاب جملة «تو مي‌تواني شعر بگويي و شاعر بشوي قدر طبع خودت را بدان در من اثر بسيار گذاشت.» در نوجواني و جواني دِل بستن‌ها و دِل ‌شکستن‌ها، دلهره‌ها و دِل‌واپسي‌ها، عشق‌ها و ناکامي‌ها و در يک کلام بيم‌ها و اميدها شور و حال ديگري براي سرودن در من به وجود آورد. ورود به دنياي شعر و بهره‌مندي از کَمَکي صداي به قول دوستان خوش مرا در مسير ديگري در ادامة زندگي قرارداد. مهاجرت من به اهواز و آشنايي‌ام با شعراي خوب آن ديار دوست داشتني، راه يافتنم به دانشگاه، تشويق دوستان و استادانم به ويژه شاعر، محقق و نويسندة توانا خانم دکتر طلعت بصاري متخلص به قبله که هر وقت يکي از بزرگان ادب ايراني و خارجي به دانشگاه جنديشاپور مي‌آمد مرا ترغيب به قرائت شعرهايم در حضور جمع دانشگاهيان مي کرد. شرکت در انجمن‌هاي ادبي خوزستان و برگزاري شب‌هاي شعري که به نام شعراي انجمن از جمله به نام من بر پا مي‌شد، مساعد بودن محيط ابراز هنر موقعيتي دِلخواه در محافل ادبي برايم فراهم کرد. ابتدا «مفتون» را تخلص خود در شعر انتخاب کرده بودم، ديري نگذشت که با تغيير نام خانوادگيم از نايب‌زاده به شباب همين نام يعني شباب را تخلص خود در شعر قرار دادم، کمتر سروده‌اي به ويژه قصيده‌ها و غزل‌هايم بدون تخلص شباب به پايان رسيده‌اند. در آثارم انواع قالب‌هاي شناخته شدة شعري جاي دارند امّا آنچه با روح و روانم بيشتر سازگار بوده و هست قالب زيباي غزل است قالبي که بر ديگر قالب‌ها غالب آمده و همراه و همدِل و همزبان روزها و شب‌هاي من و شادي و غم‌هايم بوده و مي‌باشد. اولين سروده‌هاي من که بيشتر به دوران نوجواني و آغاز جوانيم برمي‌گردد را در مجموعه‌اي به نام «غنچه‌اي به نام نسرين» جمع‌آوري کرده‌ام که پاره‌اي از سروده‌هاي اين مجموعه را با تغييراتي در کتاب «سايه‌اي در غبار» به چاپ رسانيدم. سايه‌اي در غبار منتخبي از سروده‌هاي تا قبل از يکهزار و سيصد و هفتاد و هفت من مي‌باشد که در سيصد صفحه با قطع وزيري در چاپخانة اميرکبير لرستان با جلد زرکوب در سه هزار نسخه به چاپ رسيد. همزمان با چاپ اين کتاب، مجموعه‌اي ديگر با نام «با قبيلة باران» حاوي قسمتي از اشعار آييني من با همان تيراژ و همان مشخصات سايه‌اي در غبار چاپ و منتشر شد. در چاپ و نشر اين دو اثر جا دارد از زحمات و تشويق‌هاي مکرر دو دوست ديرينم زنده ياد محمد احمدي مدير چاپخانه اميرکبير و انتشارات افلاک که متأسفانه در اين روزهايي که از او ياد مي‌کنم در قيد حيات نيست و قدرت ستار دوست ديگرم پيشکسوت در امور فرهنگي، هنري و ورزشي قدرداني نمايم. بعد از چاپ دو اثر فوق الذکر اقدام به جمع‌آوري، تدوين و چاپ و نشر مجموعه اي از شعر شاعران کرج با نام «باغ ارغوان» کردم در اين کتاب به اختصار به معرفي نزديک به يکصد نفر از شاعران مقيم در اين شهرستان با ارائه چند سروده از هر شاعر در کنار عکَسي از آنها پرداختم در تدوين اين کتاب از مساعدت و همراهي رياست وقت فرهنگ و ارشاد اسلامي کرج آقاي شکرگزار بهره برده و از ايشان کمال تشکر را دارم. در تاريخ ادبي کرج باغ ارغوان اولين کتابي بود که تا زمان چاپ و تا آنجا که مي‌بينم و مي‌دانم در آن سطح وسيع به معرفي شاعران اين سامان پرداخته بود. از سال يک هزار و سيصد و هفتاد و هفت تاکنون متجاوز از بيست سال است که سروده‌هايم از معرض چاپ دور مانده و تنها با حضور در انجمن‌هاي ادبي تقديم اهل شعر و دوستداران مسائل ادبي گرديده است. بارها به فکر جمع آوري و چاپ اين آثار افتادم و بارها به دِلايلي اين فکر به تعويق افتاد، اصرار خانواده و دوستان شاعرم و ياران همراه و هميشگي‌ام در انجمن‌ها و محافل ادبي از يک سو و از سوي ديگر اندوه من از برخورد با عدم چاپ آثار ارزندة برخي از دوستان شاعر درگذشته‌ام که با رفتنشان به فراموشي رفتند موجب شد نگران بشوم که نکند حاصل يک عُمر رنجي که در راه شعر برده‌ام بعد از من به همان سرگذشت و سرنوشتي گرفتار آيد که بر آثار آن عزيزان رفت. سرانجام در اواخر سال يکهزار و سيصد و نود و هشت بعد از بيست و يکسال تن به چاپ شعر ندادن با عزمي راسخ به جمع‌آوري از سروده‌هايم به قصد به دست چاپ سپردنشان پرداختم. دوران چند ماهة قرنطينة کرونايي و اقامت اجباري در منزل نيز اگرچه نابدِلخواه امّا فرصت بهتر و بيشتري در اين راستا برايم فراهم آورد تا وقت بيشتري در راستاي اجراي منظور خود داشته باشم. آشنايي با عوامل اجرايي انتشارات آواي آرامش بويژه مدير فعال و فرهنگ دوست و با اخلاق اين مؤسسه خانم رامش نوراني آتشگاه و اينکه محل اين انتشاراتي و چاپخانه مورد نظر وابستة به آن در همين شهر کرج قرار دارد و سهولت در دسترسي به آن را در اختيار مي‌گذارد بيش از پيش مرا در مسير چاپ اين آثار قرارداد آرزو مي‌کنم آنچه سروده‌ام و عرضه مي‌کنم لايق ارائه به محافل ادبي و محضر اديبان و ادب دوستان باشد. آب دريـا اگـر نتـوان کشيـد به هم بقدر تشنگي بايد چشيد قدرت الله شباب لُرستاني